پایگاه خبری الف 8 شهريور 1396 ساعت 12:45 http://alef.ir/vdcivqaw5t1auv2.cbct.html?506884 -------------------------------------------------- روايتی از كادر درماني هلال‌احمر ایران در عتبات عاليات؛ عنوان : قصه ما به عشق رسيد مريم يارقلي/8 شهریور -------------------------------------------------- متن : از ايران مي‌آييد؟؛ كجا سكونت مي‌كنيد؟ چند‌وقت مي‌مانيد؟ خانواده‌تان را مي‌آوريد؟ چقدر حقوق مي‌گيريد؟  اينجا چقدر كار مي‌كنيد؟ دلتان تنگ نمي‌شود؟... و هزاران سوال ديگر آدم را مي‌كشاند سمت سردرآوردن از قصه آدم‌هايي كه هركدامشان يك دنيا حرف دارند با خودشان و نصيب و قسمت‌شان. باورش براي خيلي‌ها سخت است كسي بتواند ٦ماه؛ يك‌سال یا اصلا يك‌ماه بدون خانواده‌اش برود يك كشور ديگر و... اما خيلي‌ها اين مسير را انتخاب كرده‌اند و خيلي‌ها در انتظارند تا دعوتنامه‌شان امضا شود و قصه زندگي‌شان برسد به فصلِ دلدادگي. اين را مي‌شود از درخواست‌ها و نامه‌هاي عريض و طويل و زنگ‌هاي ممتد و پيگيري‌هاي بي‌وقفه متقاضيان و مراجعان به مركز پزشكي حج و زيارت جمعيت هلال‌احمر فهميد؛ از پزشك فوقِ‌تخصص تا پرستار و سوپروايزر و مدير و دانشجو و داروخانه‌دار و... مسيرت كه بيفتد سمتِ اين ديار؛ يعني يك قصه داري با يك فصلِ جاوِدان كه هر سطرش پُر از راز و رمز است. آدم‌ها؛ اينجا بي‌قصه نمي‌آيند؛ بي‌نشانه نمي‌آيند؛ هركسي مي‌آيد؛ قبلَش قصه‌اي داشته، فصل‌هاي زيادي را گذرانده و حالا رسيده به اينجا... اين قصه‌ها را گاه در عمق چشمانشان بايد دید و گاه بايد گوش جان سپرد... وقتش بايد برسد خيلي‌وقت بود كه دنبال فصلِ دلدادگي بود. نزديك ٧-٦سال. گفته بودند اين‌جور جاها برايِ آدم‌هاي خاص است؛ آدم‌هايي كه يك واسطه‌اي؛ چيزي؛ دارند. گفته بود، من واسطه‌ام خداست. خدا برايش واسطه‌گري مي‌كند، اما نه عراق، بلكه در عربستان. انگار قرار نبوده به اين زودي‌ها برسد به فصل كربلا. مي‌گويد: «هربار كه قرار بود بيام عتبات يك‌جور ديگه دعوت مي‌شدم بروم خانه خدا. خيلي عجيب بود داستان. خدا خودش مي‌دانست در دلم چه مي‌گذرد، اما نمي‌توانستم به دعوتنامه خانه خودش هم نه بگويم.» هميشه بعد از  برگشت از ماموريت‌هاي حج، قصد مي‌كرده كه اين‌بار وقت خانه عشق است، اما انگار قصه‌اش چند صفحه اختصاصي خانه خدا گرفته بود.» در نهايت به اين تصميم مي‌رسد كه ورق‌زدنِ صفحات اين قصه را بسپارد به نگارنده‌اش تا هروقت و هرطور كه خواست، اين قصه به انجام برسد و قصه بالاخره مي‌رسد به عشق. مي‌گويد: «حالا كه رسيدم؛ نمي‌خواهم تمام شود. هرچه در صفحات قصه‌ام نوشته‌اند؛ پربركت است. مي‌شد بنويسند خادم حرم شده، مي‌شد بنويسند زائر شده، اما اين صفحه‌اي كه حالا قصه‌اش را مي‌دانيد، خيلي خاص‌تر است. من خودم هستم با همه توانايي‌هاي تخصصي‌ام و در قصه‌اي كه مالِ خودِ من است. اينجا همه چي بي‌واسطه است؛ تويي و قصه‌ات و يك دنيا عشق.» «خانواده اول مخالف اينهمه رفت‌وآمد بودند، اما همان كسي كه قصه را رسانده بود به اين صفحه، خودش هم مي‌دانست چطور باقي قصه را جلو ببرد تا اين قصه نيمه‌تمام و ابتر نماند. خودشان يكهو راضي مي‌شدند كه من بروم؛ پيگير بودند؛ حامي مي‌شدند و اين يعني همه اين قصه‌ها يك نگارنده توانا و بصير دارد.» «بهشتي دَن گوزَلي كربلاسي وار آقامون» قصه‌اش از ديار آذربايجان شروع شد؛ از همان روزهاي كودكي كه ميانه هيأت از كربُ و بَلا برايش گفته بودند. هرچه مي‌گذشت، اين قصه مسيرش تغيير مي‌كرد؛ درست در همان روزها كه ساز زندگي‌اش ناكوك شده بود و با خود فكر مي‌كرد عمرِ سي و اَندي ساله را بيهوده گذرانده؛ قصه‌اش رسيده به فصل «دعوت». مي‌گويد: «امام حسين(ع) نداي دروني انسان‌ها و حال و احوالاتشان را از بر است. وقتي آمدم كه ديگر ورق‌هاي زندگي‌ام از هم جدا شده بود و رسيده بودم به بُن‌بست». قصه‌اش اينجا رسيده به حس آشنايي كه نمي‌شود ساده از كنارش گذشت. حس‌هايي كه توي تمام لحظات و ثانيه ريشه دوانده است.» «وصف ندارد اين حس و حال؛ وقتي با وجودت حس مي‌كني فردي كه سال‌هاي زيادي منتظر نگاهش بودي و منتظر پاسخش؛ يكهو، بي‌هوا، بي‌آنكه بتواني تصور كني؛ مي‌شوي ريزه‌خوار سفره كرمش» براي اينجابودن و همجواري با «حسين(ع)». تمام دارايي‌اش از زندگي، يك پسر ٨ساله است كه دوري‌اش سخت است و گاه غيرقابل تحمل. مي‌گويد: «خوب است كه مي‌شود تصويري با هم حرف بزنيم. اينجا شلوغ باشد و كار زياد؛ كمتر اذيت مي‌شوم. الان فصلِ شلوغي است. يك روزهايي هيچ‌كس اينجا نيست و تازه مي‌فهمي چه جايي آمده‌اي و چطور مي‌تواني با خدا راز و نياز كني؛ درست در وسط بهشت.» در عشق دیدن تو هواخواه غربتم همه صورتش مي‌شود لبريز از اشك‌هاي سرازيرشده؛ وقتي از قصه‌اش حرف مي‌زند و سطرهاي آن؛ قصه ارادتش خيال بود، تصور بود، همه‌اش انتزاعي بود و هميشه يك قصه تكراري آرام را مرور مي‌كرد؛ اما دنيا زيرورو شد تا قصه‌اش رنگ بگيرد. بار اول فقط به هواي خودش و دنيايش آمده بود؛ با همه آنچه عَقَبه ارادت و دلدادگي‌اش بود. آمده بود حاجت بگيرد؛ با خيال جمع برگشته بود كه حاجت روا مي‌شود، اما حاجت دلش را ندادند؛ دل بريد از دنيا، از خودش، از همه چيز... خودش مي‌گويد: «اگر آن فصلِ دل‌بريدن نبود، حالا فصل دلدادگي هم نداشتم. اگر حاجتم را مي‌دادند، ديگر فصلِ خدمتي هم نداشتم، فصلِ پروازي هم نداشتم.» اينجا انگار خودت قلم برمي‌داري و رنگ مي‌بخشي به قصه‌ات. بعضي‌ها زائرند و نور چشم آقا، اما تو انتخاب شدي تا خادمِ همان زائراي نور چشمي باشي. تصورش هم شيرين است و البته پُرمسئوليت. مي‌گويد: «فكر مي‌كنم اگر آن روزها حاجتم را مي‌دادند، ديگر خادم نبودم، ديگر ماندني نبودم. روزهاي سختي گذشت، اما حالا هرچه بيشتر مي‌مانم اينجا، بيشتر مطمئن مي‌شوم از دست‌دادن اين حس چقدر دردناك‌تر است.» در انتظار يك تولد... ردِّ خطِ پيشاني‌اش را كه مي‌گيري، سنش بيش از ٤٠‌سال نمي‌شود، اما نزديك‌هاي ٥٠‌سال سن دارد. مي‌گويد: «همين روزهاست كه مادربزرگ شوم. بعد از اينكه من درخواستم پذيرفته شد، خبردار شدم دخترم باردار است، دلم نمي‌آمد كنسل كنم اين سفر را. آمدم اينجا. همه چي خیلی خوب است، چون در جوار حسيني و مي‌داني به زوارش خدمت مي‌كني و مي‌داني كه خود آقا ابوالفضل (ع)، حواسش به توست.» سطرهاي قصه‌اش روزبه‌روز خوانده مي‌شود و دلش به دعاي زائران خوش است و عكس‌هاي دختر باردار و خريدهاي نوزادي كه به‌ زودي به جمع خانواده مي‌پيوندد، اما در قصه دعوتش، فصلي است به ‌نام حامي‌بودن. خيلي‌هايي كه مي‌آيند براي ماموريت‌هاي كوتاه مدت از پزشكان و پرستاران جوان؛ مي‌شِناسند او را. يك‌جورايي برايشان مادري مي‌كند و مثل دخترش حواسشان به آنها و خورد و خوراكشان است. مي‌گويد: «براي ماهايي كه مدت‌هاي زيادي مي‌مانيم، دلتنگي رنگ و بوي ديگري دارد. قول داده بودم به خودم زياد با بچه‌هايي كه مي‌آيند و مي‌روند، صميمي نشوم، چون دلبسته‌شان مي‌شوم و وقتي برمي‌گردند، خيلي جدايي سخت مي‌شود.» قصه‌اي از نوع سكوت هرچه بيشتر مي‌خواني‌اش؛ قصه‌اش را كمتر مي‌فهمي؛ از كجا شروع شده و قرار است به كجا برسد. پيرمردي نزديك ٧٠ساله با محاسن و موهاي سفيد كه حسابي در كارش دقيق است، مي‌آيد نيروهاي دوره‌اي را در فرودگاه تحويل مي‌گيرد و همه‌ چيز را برايشان مي‌گويد و حواسش حسابي به كارشان است. از هر كي مي‌پرسي، مي‌گويد: «اينجا بود وقتي آمدم؛ خيلي‌وقت است اينجاست. كسي سطرهاي صفحات قصه‌اش را نمي‌داند. پا پي‌اش مي‌شوم، پيگيرش مي‌شوم، سر از قصه‌اش دربياورم، اما خودش هم مي‌گويد: «قصه ندارم؛ سخت نگير اِنقدر.» اما به ‌خيال من قصه‌اش آن‌قدر زيباست و رازآلود كه دلش نمي‌آيد آن را فاش كند؛ كسي را شريك روزها و شب‌هاي سطرهاي قصه‌اش كند. از آن قصه‌هاي شنيدني است كه انگار كسي نبايد محرم شنيدنش شود. بايد همان‌طور توي دلت بماند و بشود براي خودت و آنكه قصه را نوشته و سرانجام مي‌دهد... از دانشگاه شهيدبهشتي تا بهشت مادري عراقي و پدري ايراني ابتداي قصه خانم دكتر جوان است. پدر،‌ سال ٦٣ شهيد مي‌شود، اما خانم دكتر، تهران بزرگ مي‌شود؛ ازدواج مي‌كند و بچه‌دار مي‌شود؛ مادر ساكن عراق مي‌شود و قصه خدمتش هر‌ سال با همكاري با بيمارستان‌هاي عراقي و بنيادهاي خيريه، رنگ‌وبوي دلدادگي مي‌گيرد. مي‌گويد: «اربعين ‌سال گذشته بود كه قصه‌ام ورق خورد و رسيد به فصلِ هلال‌احمر. درخواست همكاري دادم؛ پذيرفته شد و از همان موقع هر روز مي‌آيم درمانگاه هلال‌احمر.» حالا نزديك يك‌سال است كه بيمارستان لقمان و دانشگاه شهيدبهشتي را رها كرده و موقتا ساكن كربُ و بَلا شده است.  «همين كه يك‌نفر از اتاق راضي برود؛ همين كه بگويد اجرت با امام حسين(ع)؛ برايم يك دنيا ارزش دارد؛ نمي‌شود مقياس و مقداري براي اين نوع دعاها پيدا كرد. خيلي‌وقت‌ها بوده واقعا گره‌هايي باز شده كه خودم هم نمي‌دانم چطور و چگونه؛ اما شك ندارم تأثير همين دعاهاست.» دوباره جان مي بخشند... ورق خدمتش آن‌قدر رنگ‌وبوي اينجا را گرفته كه نمي‌شود همه را نوشت. بچه‌هايش استراليا و آلمان زندگي مي‌كنند و فصل‌هاي قصه‌اش در آلمان و دانشگاه و عربستان و... عبور كرده و حالا رسيده به فصل حسين(ع). آمده طولاني‌مدت بماند، يك‌جورهايي، همجواري با اين طايفه انگار روزي‌اش شده، مدت زيادي كاظمين بوده و حالا در كربلا. خيلي زندگي مرفه‌تري مي‌توانست داشته باشد؛ با كار در يك بيمارستان خصوصي و تدريس و غيره؛ اما عَطايش را به لَقايش بخشيد تا بيايد اينجا و يك فصلِ جديد اضافه كند به زندگي‌اش. مي‌گويد: «قصه من با اين «خانواده» وصف‌نشدني است؛ بي‌نظير است. من تا آخرِ عمرم يادم نمي‌رود اين خاندان چه لطفي در حقم كردند و چگونه جواب مرا دادند؛ هميشه مديونشان هستم و خدمت به زوارشان را دين بزرگي روي گردن خود مي‌دانم.» از ميانه ورق‌هايش مي‌شود ردِ يك اميد را گرفت و رسيد به يك نگاه ويژه؛ دخترِ جوانش مبتلا به ام‌اس مي‌شود و حضورش در عراق، همزمان مي‌شود با بيماري دخترش و روزگار ميل مي‌كند به ناخوشي، اما اينجا در يكي از سطرها برايش مي‌نويسند؛ «جانِ دوباره» و دوباره جان مي‌بخشند... این داستان‌ها و روايت‌ها و قصه‌ها، تمام‌شدني نيستند و گاه آنچنان در هم تنيده شده كه مي‌شود ردِ يك نشاني، ردِ يك تلنگر، ردِ يك حس آشنا را در يك قصه ديگر دنبال كرد. اينجا آدم‌ها با قصه‌هايشان مي‌آيند و مي‌مانند و برمي‌گردند و مرور همين قصه‌ها و نقلِ سينه‌به‌سينه‌اش است كه جاودانه مي‌كند اين آمدن‌ها و رفتن‌ها را؛ تمام‌شدني در كار نيست، نه اينكه دور تسلسل بيفتد در خاطرات و قصه‌ها؛ نه انگار كسي اينها را به هم زنجير مي‌كند و تَتِمه عشقش‌اش را مي‌ريزد توي دل‌هاي آدم‌ها؛ آن‌قدر زيبا و هنرمندانه كه دلت می‌خواهد ساعت‌ها فارغ از دنیا شوی و بنشینی و یک دلِ سیر گوش دهي، بخواني و نگاه كني به اين قصه‌ها. همه آدم‌ها، قصه‌ای دارند با اين سرزمين؛ با آمدنشان يكي به‌عنوان زائر، يكي به اسم خادم، يكي هم به نام... راستي؛ «تو» در گرگ و میشِ تمامِ شب‌ها و روزهايي که به خیالت بیش از حدِ مجاز دردآور و ناشکیب و روزمره شدند و رنگ خاكستري گرفته‌اند و درست وسطِ تمامِ حصارهایی که دور خودت کشیده‌ای؛ تا‌به‌حال به قصه خودت با اين سرزمين؛ حلقه اتصالت؛ به دعوتنامه‌ات فكر كرده‌اي؟