پایگاه خبری الف 4 شهريور 1396 ساعت 12:18 http://alef.ir/vdcjhieihuqeyxz.fsfu.html?505499 -------------------------------------------------- عنوان : مردی که مایه زینت سینمای ایران شد بخش فرهنگی الف، 4 شهریور 96 -------------------------------------------------- متن : داود رشیدی از مردان نادر عرصه هنر ایران است که طی نیم قرن در شمار زیادی از آثار سینما و تئاتر ایران اثر گذار بوده است. او افزون بر این خانواده ای هنری را برای ایران زمین به یادگار نهاده است که امروز در شمار چهره های محبوب این عرصه هستند محمد صالح‌علاء، شاعر و نویسنده /مرگ شما را پس نمی‌دهد هرکسی مجموعه‌ای از دیگرهاست. در زندگی گاهی آدمی از دیگری بیرون می‌زند. از آنها که در زندگی و کار ما مؤثر بوده‌اند یک فهرست چند نفره در حافظه ما هستند. همین حالا، اینجا نمی‌توانم از یکان یکان آنها که در زندگی‌ام مؤثر بوده‌اند نام ببرم؛ اما یکی از ایشان، هنرمند جان، داوود رشیدی بوده. برای همین حتی حالا که دیگر اینجا نیستند و در عالم ناز بسر می‌برند، یادشان در دل من رفت و آمد دارد، هر روز از دل من عبور می‌کنند، یک روز به‌هوای ابری بودن آسمان، یک‌روز به بهانه باران، یک‌روز به بهانه ورق زدن آلبوم خاطرات، یک روز به بهانه غروب خورشید، یک روز به بهانه شب مهتابی، آسمان پرستاره، یک‌روز با به ‌یادآوردن نخستین سلام و یک روز به بهانه به‌یادآوردن آخرین دیدار، در آخرین جشن تولدشان، روز چهارم تیر 1395. اینجا برای من دنیای عجیبی است؛ یکی می‌گوید برای همیشه مرا فراموش کن، یکی می‌گوید هرگز مرا فراموش نکن؛اما ما خودمان تصمیم می‌گیریم چه کسانی را برای همیشه فراموش کنیم و چه کسانی را هرگز فراموش نکنیم، من آقای رشیدی را هرگز فراموش نمی‌کنم. مایل نیستم در این یادداشت اندوه‌های خود را به‌سراغ شما بفرستم، که ما در دورانی زندگی می‌کنیم که موضوع برای غمگین‌بودن بسیار داریم. کاش بتوانم از خاطره‌های شادی آورمان بنویسم؛ البته هنگامی که می‌خواهم درباره کسانی ‌که خیلی دوستشان دارم حرف بزنم، اداره کلمات در اختیار خودم نیست. ایشان را خیلی دوست می‌داشتم، هر بار که ایشان را می‌دیدم، اول کمی غش می‌کردم، بعد شادمان می‌شدم. من از نوجوانی هر روز ایشان را می‌دیده‌ام، من یکی از کارگردان‌های زیر مسئولیت ایشان بوده‌ام بنابراین دائماً ایشان را می‌دیده‌ام، دائماً غش می‌کرده‌ام و شادمان بوده‌ام. با این همه چه خوب است که یکی از لوازم دلتنگی، گریه است. اگر در آدمی گریه‌ها نبود، با این همه دلتنگی چه می‌کردیم. گاهی خودم را در آینه می‌بینم، دریای مازندران در چشم‌هایم غرق شده؛ که سخت ‌است قدم زدن با کسی، کسانی که دیگر نیستند. من هم خودم را با گذشتن از راه‌هایی که با هم رفته‌ایم دلداری می‌دهم، به‌خودم می‌گویم، خب، من هم اگر ماندم کوی دوست را می‌بینم، اگر رفتم، روی دوست را می‌بینم، که در اینجا حتی قابلمه‌ها و ماهیتابه‌ها گارانتی دارند، ‌زندگی است که گارانتی‌ای ندارد. همین امروز، در شعر جاهد ظریف اوغلو (با ترجمه سینا عباسی هولاسو)، دست بردم، نوشتم، پیش‌ترها، تنها اتفاق سرد، زمستان بود؛ اما اکنون هم زمستان هم تابستان، سرد است. در سال‌هایی دور شده، با هم به مازندران سفر کردیم، روزی حوالی ساعت دو بعدازظهر در جاده نوشهر از جلوی خانه آقای بهروز وثوقی می‌گذشتیم، در این سو و آن سوی آن خانه، دو برج، بارو مانند بود. کنجکاو از ایشان پرسیدم، ‌شما به آن خانه رفته‌اید، اگر رفته‌اید، آن دو برج را چرا ساخته‌اند. آقای رشیدی پاسخ ندادند، من هم به احترام ایشان سؤالم را تکرار نکردم، از نوشهر گذشتیم، به منزل آقایی از دوستان آقای علی حاتمی رفتیم، غروب بازگشتیم به نشتارود، شب خوابیدیم و باز فردا، ظهر که شد راه افتادیم به سمت آمل و تصادفاً سر ساعت دو بعد از ظهر به همان جا رسیدیم. همین که روبه روی این دو برج رسیدیم، ‌آقای رشیدی که تمام راه ساکت بودند، آنجا که رسیدیم رو به من گفتند، یکی از آن برج‌ها رختشوی‌خانه و  دیگری انبار هیزم است. من با تعجب گفتم، ‌دیروز، از شما پرسیدم، شما 24 ساعت بعد جواب مرا می‌دهید، آقای رشیدی خیلی جدی گفتند، چون تو سؤال‌های عمیق و مهمی می‌پرسی، نمی‌توان بلافاصله جواب داد، باید به سؤال‌های عمیق تو و پاسخی که می‌دهم فکر کنم، از دیروز تا حالا به پاسخ سؤال تو فکر می‌کردم. شاید الان کسی به این خاطره نخندد، شاید امروز این خاطره برای کسی غیر از من جالب نباشد، اما زندگی مجموعه این یادهاست.من خودم آن روز آنقدر خندیدم، که اشک از چشمم می‌ریخت، مثل همین حالا که این خاطره را می‌نویسم و همچنان می‌خندم و بی‌اختیار اشک از چشمم می‌ریزد، اشک‌های آدمی شور است. زیاد نیستند کسانی که، یاد کردن از آنها، موجب ریختن اشک شیرین از چشم آدمی می‌شود. من همیشه یاد ایشان را زیر بغل دارم، در همه سال‌های زندگی‌ام جایی نیست که خاطره‌ای از ایشان نباشد. محمدعلی طالبی، فیلمساز /فروتنی‌ با صلابت آقای رشیدی داوود رشیدی نیاز به تعریف ندارد. او یکی از شخصیت‌های ماندگار عرصه هنر است. فارغ از تخصص در بازیگری و کارگردانی و حتی بدون این دو، بعد فرهنگی شخصیت آقای رشیدی آنقدر پررنگ است که بشود از او به‌عنوان یک چهره فرهنگی قابل احترام یاد کرد. اهل مطالعه و مسلط به زبان فرانسه بود. افتاده بود و سر به زیر.  با وجود عقبه فرهنگی و سن زیاد نسبت به تیم تولید سریال «گل پامچال» خیلی متواضع بود. به یاد دارم در یکی از نماها منشی صحنه جوان سریال که به خاطر کم تجربه بودن نمی‌دانست که پای آقای رشیدی در نمای لانگ شات مشخص نیست به ایشان اشاره کرد که‌بند کفشش باز است و آقای رشیدی خیلی متواضعانه نشست و بند کفش را بست و از همان دور فقط لبخند کمرنگی زد، بدون اینکه غر بزند که بند کفشش اصلاً دیده نمی‌شود. با وجود اینکه چهره‌اش غرور و صلابت خاصی داشت اما شخصیت‌ او در نهایت فروتنی و افتادگی بود و با همه نابازیگران سریال با مدارا و خوشرویی همکاری می‌کرد. انرژی و علاقه عجیبی به کار داشت. جلوی دوربین خیلی سرخوش بود. این علاقه در رفتار و صحبتش دیده می‌شد. برای دیالوگ‌ها وقت می‌گذاشت و برای نتیجه بهتر کار همدلی می‌کرد. اگر چه کمتر با بازیگران حرفه‌ای کار می‌کنم اما ایشان از معدود چهره‌هایی بودند که با علاقه مشتاق همکاری با او بودم چرا که وقت‌شناس بود و خوش اخلاق.  در فاصله فیلمبرداری همیشه یک کتاب در دست داشت. در هر زمان که فرصتی دست می‌داد، می‌دیدیم یک صندلی گذاشته و کتاب می‌خواند. خلاصه اینکه شاخصه‌های تربیت یک خانواده فرهنگی در رفتار، گفتار و کلام او جاری بود. راضیه برومند، بازیگر /هنر عشق ورزیدن نوجوان بودم که شنیدم قرار است «داوود رشیدی» به خانواده ما بپیوندد. این خبر برای من که از کودکی و به همت مادر و خواهرهای بزرگ با تئاتر آشنا بودم؛ البته که بسیار «هیجان‌انگیز» بود، بخصوص که تنها چند شب پیش از آن تله تئاتر «باجه» پخش شده بود. این را هم می‌دانستم که داوود رشیدی کارگردان مؤلفی است که می‌رود تا جان تازه‌ای در کالبد ایران بدمد. اما آنچه نمی‌دانستم و انتظارش را نداشتم این بود که او هنری بسیار والاتر و ناب‌تر در چنته دارد به نام «هنر عشق ورزیدن» که در اجرای آن بسیار هم استاد است. با پیوستن او به خانواده به مرور این هنر بر ما آشکار شد. داوود انسانی بود خرسند که همیشه شور زندگی از او می‌تراوید، سختی‌ها را به هیچ می‌گرفت و گوشه چشمی شوخ به تلخی‌ها داشت. مبارزه می‌کرد و خسته نمی‌شد. شاد بود و دوست می‌داشت. کودکی شیرین بود و بزرگی بردبار. دستی اگر دراز می‌شد می‌گرفت و در غم‌ها یاور بود. آغوشی بود همیشه گشاده به روی کوچک و بزرگ، دوست و همکار. داوود مرزی برای ابراز محبت نمی‌شناخت. حمایتگر و رفیق بود. بچه‌ها بی‌واسطه جذبش می‌شدند و شیفته‌اش بودند. او به هستی و به زندگی احترام می‌گذاشت. او عاشق خانواده، ارزش‌ها و سنت‌های آن، عاشق آدم‌ها، زندگی و هستی بود. داوود آمد... زندگی را به همان زیبایی نمایش‌هایش کارگردانی کرد و... رفت. یادش گرامی و خدا نگهبان روان پاکش باشد. محمدعلی کشاورز، بازیگر: /این مرد از فرنگ بازگشته با همه فرق دارد آدم‌ها از دست می‌روند اما از دل و جان و خاطره نه. گرمای حضورشان، پژواک بیان‌شان، ایجاز حرف‌هایشان و رد نگاه‌شان تا همیشه سهمی از خاطره‌تان را به خود اختصاص می‌دهد.داوود رشیدی با وجود اینکه یک سال است از میان ما رفته و پاییز را در شهریور نزد ما آورده، اما بهار اندیشه‌اش همچنان با ماست و سهم زیادی را در خاطرات من به خود اختصاص داده است. او رفیق ایام شبابم بود. از همان روز اول که او را دیدم پی بردم که این مرد از فرنگ بازگشته با همه فرق دارد. او رفته بود آن طرف آب و با خودش نگاه متفاوت به هنر را سوغات آورده بود. همیشه دلش می‌خواست بداند و همین میل به آگاهی به او کمک می‌کرد برخلاف آب شنا کند و در نهایت تلاش او برای آگاهی و توانایی‌اش در خلق، از او یک فرد متفاوت ساخت. می‌دانم که جای خالی او هرگز و هرگز در تئاتر، سینما و تلویزیون ما پر نمی‌شود. اما آرزو می‌کنم نگاه و اندیشه او مانا و جاودان باشد.   خسرو سینایی، کارگردان: /با فرهنگ، توانا و نکته بین پیش از آنکه داوود رشیدی عزیز را برای ساخت «هیولای درون» به همکاری دعوت کنم، سال‌ها او را از طریق نمایشنامه‌ها، فیلم‌ها و سریال‌هایی که بازی کرده بود و گاهی از طریق ملاقات‌هایی گذرا می‌شناختم و همیشه این احساس در من بود که بجز تئاترهایی که خود او در آنها کارگردانی و بازیگری می‌کرد در کمتر فیلم یا سریالی از توانایی‌های او در حدی متناسب با فرهنگ و استعدادش بهره گرفته‌اند. در فیلم «هیولای درون» نزدیک دو ماه با هم همکاری می‌کردیم و پی بردم که تا چه حد پختگی حرفه‌ای و فرهنگ و شخصیت انسانی‌اش می‌توانست برای گروه فیلمسازی نقطه اتکایی سازنده باشد. از آن پس در من احساس صمیمیت و احترامی عمیق نسبت به او شکل گرفت که همیشه امیدوار بودم بتوانم از او برای همکاری در فیلم دیگری دعوت کنم؛ امیدی که به حقیقت نپیوست. چندی پیش پس از 30 سال فیلم «هیولای درون» را در خانه هنرمندان دیدم و دوباره اعتقادم تأیید شد که کمتر بازیگری می‌توانست نقشی را که او به عهده داشت، با آن عمق و استادی جان بخشد. او هنرمندی با فرهنگ، توانا و نکته‌بین بود که یادش همیشه برایم گرامی خواهد ماند. عادل بزدوده، کارگردان تئاتر: /بی‌گمان اینگونه باید زیست... و من چشم‌هایم را نخواهم بست. با آنها می‌خواهم مانند تو به همه چیز بنگرم... به آسمان، به ابرها، به کوه‌ها و به تو که مثل رودخانه خروشان، همیشه روان و پرانرژی بودی... به طلوع و غروب آفتاب از چشم‌هایم با چشمانت همه جا را نگاه خواهم کرد و به عمق درونت که پرواز گلهای بهاریست خیره خواهم ماند... عطر وجودت تمام سلول‌هایم را فتح خواهند کرد... به تو خواهم نگریست... بی‌گمان اینگونه باید زیست بی‌گمان اینگونه باید دید بی‌گمان اینگونه باید رفت... ایران آنلاین