«شهریور هزار و سیصد و نمی دانم چند...» نوشته طلا نژاد حسن / نشر قطره
24 ارديبهشت 1393 ساعت 14:10
شهریور هزار و سیصد و نمی دانم چند... /
نویسنده: طلا نژاد حسن /
انتشارات قطره، چاپ دوم ۱۳۹۲ /
شمارگان ۳۳۰ نسخه /
۲۲۲ صفحه، ۷۰۰۰ تومان /
****
سرزمین پهناور ایران اقلیمی ست متشکل از قومیت های مختلف و جالب اینکه اغلب این قومیت ها در کنار لهجه و آداب و رسوم مختلفی که دارند، از مکتب های داستان نویسی کم و بیش متفاوتی نیز برخوردارند. به خصوص در جنوب ایران که داستان نویسان به نامی نیز تقدیم ادبیات ایران کرده است.
رمان حاضر نیز با عنایت به سبک سیاق داستان نویسی این خطه از سوی نویسنده به یکی از شاخص ترین چهره های داستان نویسی مکتب جنوب یعنی احمد محمود تقدیم شده است.
تلاش برای رعایت ویژگی های زبانی مردم این خطه و بازتاب آن در قالب روایتی داستانی و به دور از پیچیدگی های فرمی (که از شاخصه های اغلب داستان نویسان مکتب جنوب است) و همچنین نزدیک شدن به زبان مردم کوچه بازار م خلق روایتی صمیمی، از دیگر ویژگی های این رمان محسوب می شود که برای دومین بار و در شمارگان تفکر برانگیز ۳۳۰ نسخه تجدید چاپ شده است!
در بخش هایی از این رمان که برنده جایزه پروین اعتصامی نیز بوده می خوانیم:
آخرين تصويري که توي ذهنم مانده، انگار برج ايفل بود. آره. انگار برج ايفل را ديدم که آرامآرام، دور ميشد. اولش انگار زيرش بودم. انگار پايههاش دو طرفِ تنم بود. بعد، دور شد و دور شد و دور شد تا... يکدفعه حس کردم، نه انگار برج ايفل نيست. برج آزادي. انگار برج آزادي روبهروم بود.
انگار توي ميدانِ آزادي بودم. گوشه غربي ميدان، همانجا که وقتي از کرج ميآمدم، ميدويدم تا برسم به اتوبوسهاي B.R.T. همانجا. چشمم به برج آزادي بود. و صدا، صداي آن همه جمعيت. هزار هزارتا، شايد هم بيشتر و يک چيزي که ته گلو و دماغم داشت خفهام ميکرد. چيزي تند، مثل گاز خردل، شايد هم فلفل، چه ميدانم. شايد هم هيچ کدامشان. شايد فقط شدتِ آبِ ماشينهاي آبپاش بود که به سرعت برق لولهام ميکرد و نميگذاشت نفس بکشم. چه ميدانم شايد هم فقط با فشار جمعيت خورده بودم زمين و مغزم بود که حالا آرامآرام داشت ميآمد توي دهانم و راه نفسم را ميگرفت. يواش يواش صداي جمعيت دور ميشد. و دور و دور و دور... و برج آزادي هم يواشيواش کوچک ميشد و کوچک ميشد و کوچک ميشد.
کد مطلب: 226489
آدرس مطلب: http://alef.ir/vdcivqar3t1ar52.cbct.html?226489