آدمها فقط عبور مي كنند!

خيزران سادات رستمكلايي، 18 آذر 92

18 آذر 1392 ساعت 10:50



به نظر مي رسد پسرك بين ۱۱ تا ۱۴ سال سن دارد. او را هر روز روبروي منزلمان، آن سوي خيابان مي بينم. ساعت كاري اش از ساعت هشت و نيم صبح شروع مي شود و تا ۱۸ عصر ادامه دارد. در سرما، در گرما ، در هواي آفتابي، باراني ، برفي، ... و آلوده.

گويي تازه مشغول به اين كار شده است. اين روزها كه هوا بسيار سرد شده و باران و برف مي بارد، او را مي بينم كه از سرما سرش را در كاپشني كه به تن دارد فرو مي برد و دستانش را با بخار دهانش گرم مي كند. نمي دانم لباسش تا چه اندازه كهنه و يا نو است. امّا مطمئناً به اندازه ي كافي گرم نيست.

كارش ايستادن در كنار خيابان، كنار مقوّايي است كه بر رويش نوشته شده: «گوسفند و خروس زنده». چوبي در دست دارد و گاهي با چوب دستي اش براي اينكه حوصله اش سر نرود بازي مي كند. فقط چند ثانيه خودتان را جاي او بگذاريد. از صبح تا عصر يك جاي مشخص ايستادن، در سرما و در گرما، باراني بودن يا آلوده بودن هوا هم فرقي نداشته باشد و فقط منتظر باشيد تا يك مشتري پيدا شود و شما راهنمايي اش كنيد به سمت در باغ براي خريد گوسفند يا خروس. چه احساسي به شما دست مي دهد. آيا خستگي و كلافگي تنها حس شما است؟

چه غم انگيز است كه فقر، كاري كند كه اين پسرك مدرسه را رها كند و در تمام ايام هفته فقط اين كار را انجام دهد: ايستادن، ايستادن و باز هم ايستادن.
قصدم از طرح اين موضوع آن نيست كه روزيِ اين پسر بريده شود. نه دنبال حمايت قانوني از اويم و نه دنبال ايجاد كردن مشكلي براي كارفرمايش . تنها قصدم همدلي با اوست، با او و تمام دختركها و پسركهاي كار.

از پنجره ي خانه مان كاملاً مي توانم او را ببينم. او را به همسرم نيز نشان دادم. گاهي اوقات از رفتارش غمگين و گاهي نيز خندان مي شويم. چند روزي است كه نگراني از اينكه او الآن در چه وضعيتي است، حين انجام كارهايم، مرا به سوي پنجره مي كشاند. وقتي كه باران مي بارد، نگرانش هستم. از پشت پنجره مي بينمش كه با چترش ايستاده و در جاي خود سواره ها و پياده ها را نگاه مي كند.


سواره ها و پياده ها مي گذرند و كسي نيست كه نيست! از سواره ها تعجب نمي كنم؛ چون بسیاری از آنها به جز سبقت گرفتن از هم و بد و بيراه گفتن به يكديگر به چيز ديگري نمي انديشند در اين عصر انديشه! امّا تعجبم بيشتر از عابران است كه از كنار او مي گذرند. آنها ديگر چرا؟ حتي نگاهي هم به اين پسرك نمي اندازند. تا قبل از اين، شنيده هايم از اوضاع تهران را باور نمي كردم، امّا امروز چشمانم گواهي مي دهند شنيده هايم را. از كنار پسرك مي گذرند و به او توجهي ندارند. پسركي كه از سردي هوا سر در يقه فرو برده و آن وقتِ روز، آنجا ايستاده در حالي كه فرزندانشان همان وقت در مدارس مشغول درس خواندن كه نه، كه مشغول اتلاف عمر خود و پول والدينشان هستند.

بگذريم از گفتن آنچه همگان مي دانند.
پسرك آنجاست و در چند متري جايي كه ايستاده است، برج مدرن ۲۳ طبقه اي مي سازند كه ۹ طبقه اش زير زمين مي رود. و اين برج در حال ساخت، همان «گنج قارون» است! افرادي كه آنجا در رفت و آمدند، از ظاهرشان كاملاً وضع مالي شان مشخص است. آنها نيز مانند ديگر عابران حتي يك بار هم به اين كودك نزديك نشده اند. چه خيال باطلي در سر دارم، آنها مطمئناً تا به حال او را نديده اند!

در همان حال كه كنوانسيون حقوق كودك و قانون كار از ذهنم رد مي شود، از پشت پنجره به پسرك و عابران چشم مي-دوزم. آنها فقط عبور مي كنند!


کد مطلب: 207742

آدرس مطلب: http://alef.ir/vdcjxae88uqeyaz.fsfu.html?207742

الف
  http://alef.ir