ویزای شینگن نمیخواهد. دنگ و فنگی هم ندارد. میتوانید هر وقت دلتان خواست بار و بندیل خودتان را ببندید و به روستای اروپایی ایران سفر کنید. خیلیها همین کار را کردهاند. تا فهمیدند چنین روستایی در ایران وجود دارد، بار سفر بستند و راهی شدند.
روزنامه «ایران» نوشته است: اسکندر ابروها را بالا انداخت و گوشه چشم راست را با انگشت سبابه دست چپش خاراند. این، یعنی دارد به مطلب مهمی فکر میکند. سپاه، چشم به دهان پادشاه مقدونی دوخته بودند. جنگ تمام شده بود. اسکندر دهان باز کرد: «برمیگردیم. هرکه خسته است میتواند بماند!» سپاه خسته بود. بعضیها ماندند. همانجا که فرمان صادر شده بود. حوالی قزوین. آنها که ماندند، روستایی ساختند که حالا نوادگانشان همانجا ساکن هستند. این، یکی از داستانهایی است که اهالی در مورد روستایشان نقل میکنند و البته که سندیت تاریخی ندارد. اسکندر پس از شکست سلسله هخامنشی در ایران ماند و اینجا را پایتخت امپراتوری نوخاسته خود ساخت. داستانهای دیگری هم در میان اهالی هست؛ یکی میگوید اجدادمان ایتالیایی هستند و یکی میگوید، اهل فرانسهاند. بعضی دیگر هم فقط میدانند اصلیتشان اروپایی است. حالا اینکه در روستای کوچک تابعه آبیک قزوین چه میکنند، حکایتی است که برای خودشان هم هنوز به درستی معلوم نیست.
باران به شیشه میخورد و قطراتش روی سطح صاف پخش میشود. هوا هنوز آنقدر سرد نشده؛ آنقدر که نشود دست را از پنجره ماشین بیرون برد و باران را لمس کرد. راننده میگوید: «هواش هم عین اروپاس!» درست همانجا که تابلوی روستا پیدا میشود: به روستای «رومانو» خوش آمدید. رومانو را توی پرانتز نوشته. «زرگر» نام اصلی روستاست. از روی همان تابلو میشود فهمید که ۲۰۰ خانواده در روستا زندگی میکنند و کل جمعیت روستا هم هزار نفر است. زیر عبارت خوش آمدید هم میتوانید ببینید که زبان محلی روستا، رومانو است. همان چیزی که وجه تمایز این روستای کوچک محسوب میشود.
جاده باریک با منظره درختان کوتاه و دیوارهای کاهگلی که دو طرفش را احاطه کردهاند، با فاصلهای کوتاه به روستا میرسد. همان ابتدای ورود، بساط رنگی دستفروشها، خبر از برپایی بازار محلی میدهد. همانها که بوی سبزی و ادویه میدهند. سهشنبه بازار زرگر آنقدرها بزرگ نیست. به قدر چند بساط میوه فروشی و یکی دو بساط دیگر؛ لباس و زیورآلات و چیزهایی از این دست. چند بچه کوچک دور و بر زنهایی که مشغول خریدند، میپلکند. زنها با هم حرف میزنند و میخندند. نمیشود از حرفهایشان چیزی فهمید: «این زبان زرگری است. نه آن زرگری که مردم قدیمها برای آنکه کسی حرفهایشان را نفهمد، با آن حرف میزدند. زبان ما فرق میکند. میگویند لاتین است. ما که نمیدانیم.» اینها را ماهی زرگر میگوید. حدود ۶۰ ساله. همین جا دنیا آمده و زندگی کرده. پدر و پدر بزرگش هم. چیزی به زبان زرگری به یکی از بچهها میگوید و پسر بچه فارسی جوابش را میدهد. میگویند بچههای کوچک زرگری را میفهمند اما نمیتوانند صحبت کنند: «مثلاً آمدیم کلاسمان را بالا ببریم و بچهها فارسی حرف بزنند، غافل از اینکه کلاس زبان خودمان بالاتر بود! میگویند ریشه زبان ما رومی است. الان بچههایی که نمیتوانند زرگری حرف بزنند ناراحتاند.»
ماهی با شوخی و خنده حرف میزند. کنارش ویدا زرگر ایستاده. جوان است. او هم مثل ماهی، چشمهای روشن دارد. بیشتر اهالی زرگر یا همان رومانوییها، چشم و مویشان روشن است و ته چهره همهشان یک جورهایی شبیه هم. «اینجا همه زرگر هستند. فامیل همهمان همین است.» این را ویدا میگوید: «برادرم ابوالفضل معلم است. الان نیست. کاش بود و خودش حرف میزد. او خیلی تلاش کرد روستایمان را معرفی کند. یک سایت هم راه انداخت. به خاطر همان هم بود که از جاهای مختلف آمدند اینجا. برایشان جالب بود. از انگلیس و آلمان چند نفر آمدند. از چین هم همینطور. دیروز یک نفر از دانمارک آمده بود. میگویند زبانمان با آنها مشترک است. خودشان میگفتند لاتین. قرار است باز هم بیایند.» یکی از زنانها میگوید: «ببریدشان پیش مش کتاب!» ویدا جلوتر راه میافتد. مش کتاب، عموی اوست. از یکی دو کوچه میگذرد و داخل خانهای میشود که درش باز است و یک درخت تنومند، شاخههایش را بالای آن گسترانده است. کنار حیاط کوچک، یک ویلچر دیده میشود. مش کتاب از قدیمیهای روستاست. شوخ و خوش صحبت. دو دقیقهای لباس عوض میکند و کنار همسرش مینشیند. با خنده میگوید: «این خانوم ۱۵ سالی از من بزرگتر استها!» زن دستاش را بلند میکند و میخندد. کتابعلی زرگر متولد ۱۳۰۵، ۹۰ ساله. همین جا دنیا آمده. ۵۰ قدمی خانهای که حالا در آن ساکن است. ویدا میگوید: «کل این راسته خانه عموهایم است.» راسته زرگرها.
کتابعلی چیزی به زبان رومانو میگوید: «Mush aien» مش آئن. یعنی خوش آمدید و بعد ادامه میدهد: «یکی میگوید من سند زنده دارم که اجداد ما ایتالیایی بودهاند، یکی دیگر میگوید یونانی هستیم. هر کس حرفی میزند. یادم میآید ۳۵ سالم بود. دوست دکتری داشتم در قزوین که اصالتاً مال شوروی بود. بهش میگفتم «دکتر جون» و او هم اسم کوچکم را صدا میزد و به من میگفت، کتاب جان. یک بار که داشتم جلوی او با خانوم اولم حرف میزدم، پرسید: کتاب جان، اصلیت شما از کجاست؟ این چه زبانی است که به آن حرف میزنید؟ گفتم: زبان زرگری است. بزرگانمان میگویند از یونان و فرانسه است. مکث کرد و سیگاری آتش زد. گفت: تا ده بشمار به زرگری. من شروع کردم به شمردن. گفت: فهمیدم فهمیدم، زبان شما ایتالیایی است. دکتر گفت من کتاب دارم که نوشته جنگ بین داریوش و اسکندر که رخ داد جنگ طولانی شد. اسکندر و بزرگان سپاه گفتند هرکس میخواهد بماند و هرکس میخواهد برگردد. بعضیها ماندند در همینجا. اجداد همین زرگرهای فعلی که بعضیهایشان مهاجرت کردهاند و جاهای دیگر رفتهاند اما بیشترشان همین جا ماندهاند.»
کتابعلی ساز را از روی دیوار برمیدارد و شروع به نواختن میکند. همزمان ترانهای میخواند که معنیاش را نمیدانم. سالها شغلش همین بوده. در عروسیها مینواخته و ترانههای عاشقانه میخوانده. به زبان زرگری و آذری. چه خیالها که با نوای عاشقانهاش در دلها رخنه نکرده و چه سوداها که در سرها نپرورانده. زرگرها داستانهای عاشقانه پر سوز و گدازی دارند. رسم بوده که اگر زرگری همسرش را از دست میداده تا پایان عمر هوای فرد دیگری را در سر راه نمیداده و باقی عمر را با خیال معشوق از دست رفته سپری میکرده است. قدیمیها رسوم را خوب به خاطر دارند. میگویند پیرترین فرد ده، بیبی گلزار زرگر است که ۱۱۰ سال دارد. اما حال و روز خوبی ندارد و نمیتواند حرف بزند. خانههای زرگر قدیمی نیستند. بیشترشان را طی این سالها کوبیده و از نو ساختهاند. پوشش مردم روستا هم جور خاصی نیست. مگر اینکه به نظر میرسد استفاده از رنگهای گرم را دوست دارند. زرد، نارنجی و سرخابی. به رنگ چهره و چشمهایشان هم اتفاقاً میآید. زرگرها بیشترشان کشاورزند. قبلاً دامپروری هم میکردهاند اما حالا شرایط طوری است که دیگر دامپروری جواب نمیدهد. حتی با این وضعیت عمومی کمبود آب، کشاورزی هم دیگر صرفه ندارد. با این حال تعداد مهاجران رومانو به شهرهای دیگر زیاد نیست.
بد هم نبود اگر در اروپا بودیم
باران پاییزی، ابرهای خاکستری و هوای مه آلود، نمیتواند رومانوها را در خانه نگه دارد. اگر تنها چند دقیقه کنار هر در بایستید، خواهید دید که در باز میشود و کسی از خانه بیرون میآید. آنوقت میتوانید جلو بروید و باب صحبت را با او باز کنید. زرگرها خودمانی و شوخ هستند. برای بار اول هم که با آنها همکلام شوید، جوری برخورد میکنند که انگار آشنای چندین و چندساله را دیدهاند. نصرالله زرگر ۷۵ ساله و کشاورز است: «می گویند اصل ما از روم است، ما که نمیدانیم. خودمان هم از این و آن شنیدهایم. میگویند در جنگ ایران و روم، ۲۰۰ نفر از رومانوها به دست پادشاه ایران اسیر شدند. آنها قوی هیکل بودند و اندامهای ورزیدهای داشتند. به همین دلیل مورد عفو پادشاه قرار گرفتند و در جایی نزدیک قزوین ساکن شدند که از قرار معلوم همینجاست. خلاصه که اجدادمان را اسیر آوردهاند و این طور شد که حالا ما اینجا ساکن هستیم. ولی اصلمان مال جای دیگر است.»
- دلتان نمیخواست الان در اروپا بودید؟!
- والا دروغ چرا. بد هم نبود اگر الان اروپا بودیم!
فروشندههای سهشنبه بازار، اهل زرگر نیستند. از قزوین میآیند. چند تایشان در حد خیلی ابتدایی زرگری را یاد گرفتهاند. دست و پا شکسته. میگویند خیلی سخت است. خصوصاً قدیمیهای روستا که خیلی غلیظ حرف میزدند. جوانترها خیلی از کلمات فارسی استفاده میکنند. میگویند این سالها کلمههای فارسی خیلی وارد زبان زرگری شده. همینطوری هم جوانترها دیگر به این زبان حرف نمیزنند. بچهها که اصلاً بلد نیستند حرف بزنند. فروشندها اما یک کلمه را خوب یاد گرفتهاند: «لوبو» به معنای پول.
اروپاییهای ایران هم مشکلات دارند
ویزای شینگن نمیخواهد. دنگ و فنگی هم ندارد. میتوانید هر وقت دلتان خواست بار و بندیل خودتان را ببندید و به روستای اروپایی ایران سفر کنید. خیلیها همین کار را کردهاند. تا فهمیدند چنین روستایی در ایران وجود دارد، بار سفر بستند و راهی شدند. اهالی رومانو این روزها شاهد ورود گردشگران به روستایشان هستند. میگویند تورها با مینی بوس میآیند و کمی میمانند و با مردم صحبت میکنند. بعضیها هدفشان جدیتر است. برای تحقیق میآیند.
اینکه علاقهمندان و زبان شناسان روستا را از کجا شناختهاند هم داستان جالبی دارد. سال ۸۸ چند نفر از بچههای تحصیلکرده روستا، چند کلمه را به زبان رومانو در فضای وب منتشر کردند و از کسانی که آن را در سراسر دنیا میدیدند درخواست کردند که اگر این لغات را میشناسند به ایران بیایند. خیلی جالب بود که چند ماه بعد سه نفر از کشورهای فرانسه و انگلیس به زرگر آمدند و ابراز خوشحالی کردند که همزبانهایشان را در ایران پیدا کردهاند. البته آنها عقیده داشتند که زرگرهای ایران، زبان رومانو را با فارسی و آذری به گونهای آمیختهاند که زبان جدیدی به وجود آمده است و در اروپا با این گویش صحبت نمیشود اما به هرحال اصل زبان، همان است. بعد از آن بود که گردشگرانی از دیگر کشورها پایشان به رومانو باز شد. همچنین گردشگران داخلی برای دیدار از روستای اروپایی، تمایل نشان دادند.
رومانو البته هیچ امکاناتی برای پذیرایی گردشگران ندارد. گرچه خونگرمی و میهمان نوازی مردماش، نگفته هم پیداست اما هیچ اقامتگاهی در روستا نیست تا پذیرای گردشگران باشد. رومانو هم مثل خیلی از روستاها، مشکلات خودش را دارد. «کوچههای ما آسفالت نیست. خصوصاً زمستانها در برف و باران گل میشود و بچهها برای مدرسه رفتن به مشکل برمیخورند. خود مدرسه هم البته از مشکلات ماست. در روستا فقط یک مدرسه ابتدایی داریم که آن هم دو پایه دارد. بچههای کلاس اول و دوم در یک کلاس هستند و یک معلم مشترک دارند. معلم یک ربع به اولیها درس میدهد و یک ربع به دومیها. خود معلمها هم این وضع را دوست ندارند و میگویند بچهها یادگیریشان پایین میآید. به خاطر همین هم هست که بیشتر معلمها قبول نمیکنند اینجا بیایند و تدریس کنند. آموزش و پرورش میگوید تعداد بچهها کم است و نمیتوانیم برای هر پایه معلم جدا بفرستیم. خیلیها ترجیح میدهند بچههایشان را آبیک مدرسه بفرستند که آن هم مشکلات سرویس و اینها دارد.»
اینها را اقدس زرگر میگوید و ویدا حرفهای او را اینطور ادامه میدهد: «مشکل بیکاری هم داریم. الان شوهر خود من بیکار است. قبلاً روی تراکتور کار میکرد. کشاورزی اما هزینهاش بالاست. خرج خودش را درنمیآورد. جوانهایمان ازدواج میکنند اما هیچ شغلی ندارند. مجبورند شهرهای اطراف مهاجرت کنند.»
باران بند آمده. آفتاب بیرمق به زور خودش را از گوشه و کنار ابرها درمیآورد و شعاعهای طلایی رنگاش به زمین میرسد. رومانو زیر نور ملایم، آرام و بیهیاهو میدرخشد.