دختر و پسر جوان آنقدر کم سن و سال بودند که به نظر نمیآمد زن و شوهر باشند. آنها عجله داشتند یک روزه از هم جدا شوند، همانطور که ظرف دو روز پای سفره عقد نشسته بودند.
«سارا» و «امید» در میان مراجعان مجتمع قضایی صدر در تهران در نگاه اول به دو دانشجوی کنجکاو میماندند که برای تحقیق درسی به دادگاه آمدهاند یا حداکثر بهعنوان فرزندان زن و شوهری، والدینشان را همراهی میکنند. اما روی پوشه زرد رنگی که دست زن جوان قرار داشت، نوشته شده بود «طلاق توافقی» و همین پرونده، دلیل حضورشان را در شعبه 244 دادگاه خانواده روشن میکرد.
به گزارش خبرنگار ایران، هر دو دانشجو بودند و در آن لحظات ظهر نیمه پاییز که دختر و پسرهای جوان از دبیرستان یا دانشگاه داشتند به خانه بازمیگشتند، سارا با منشی شعبه چانه میزد که زودتر کارشان را راه بیندازد تا هر چه زودتر حکم طلاقشان صادر شود. امید، اما پشت در اتاق ساکت ایستاده بود.
در آن لحظات قاضی «حمیدرضا رستمی» که در حال رسیدگی به پرونده دیگری بود، صدای زن جوان را شنید و دعوت کرد هر دو نزد او بروند. ابتدا از زن جوان خواست در مورد عجلهاش برای طلاق توضیح دهد و «سارا» که عادت داشت با صدای بلند حرف بزند، کلماتش را به تندی ادا میکرد و هنگام حرف زدن دستهایش را تکان میداد. در مقابل «امید» با چهره بدون ریش و سبیلش خیلی آرام به نظر میرسید و بنا به ضرورت حرف میزد. واضح بود که زردی پوست صورتش نشانه نوعی بیماری باید باشد. هر دو لباسهای مد روز مثل شلوار جین و کفش اسپورت پوشیده بودند.
سارا در پاسخ به قاضی گفت: «ما که برای طلاق توافق داریم، چرا باید پیش مشاور برویم؟»
قاضی لبخندی زد و گفت: «این روال رسیدگی است. برای طلاق توافقی باید نظر مشاوران خانواده ارائه شود تا به دادخواست رسیدگی شود. شما هم فردا باید به مشاور مراجعه کنید.» سپس به پرونده آنها نگاهی انداخت و ادامه داد: «حالا چه عجلهای برای طلاق دارید؟»
زن جوان حرف قاضی را قطع کرد و جواب داد:«می خواهم به مسافرت زیارتی بروم و نیاز به پاسپورت دارم. اگر زودتر جدا شویم دیگر احتیاجی به اجازه شوهرم ندارم.»
قاضی دوباره گفت: «هنوز دو سال از ازدواج شما نمیگذرد، چرا به این زودی میخواهید جدا شوید؟»
سارا دوباره جواب داد: «تقریباً یک سال و نیم میشود که عقد کردهایم، قرار بود بعد از دیپلم گرفتنم برویم سر خانه و زندگیمان، اما نشد. این آقا از آن روز تا به حال حتی یک هزار تومانی هم خرجم نکرده، نه جشن درست و حسابی برای عقدمان گرفت و نه چیزی تا به حال برایم خریده. حتی سر کار هم نمیرود. دائم چشمش به دهان مادرش است ببیند چه میگوید! کلاً از این مدت حتی یک ماه هم با هم خوب نبودهایم...»
دختر همینطور داشت از تنبلی و بیکاری و بیپولی همسرش میگفت که قاضی رو به پسر جوان کرد و پرسید:«خب چرا سر کار نمیروی؟ اصلاً کسی به شما گفته زندگی چقدر خرج و هزینه دارد؟»
امید سرش را پایین انداخت و گفت:«من بیماری دارم و نمیتوانم هر جایی کار کنم. در ضمن دانشجو هستم و نمیتوانم تمام وقت کار کنم...»
سارا میان حرف شوهرش پرید و تندی گفت: «این آقا پیوند کلیه انجام داده و در پایش هم پلاتین دارد. اما هیچ کدام اینها را موقع خواستگاری به ما نگفتند. به من گفتند مهندس است و ماهی 15 میلیون تومان پول درمیآورد، اما بعداً معلوم شد دانشجوی معماری است و پول توجیبی میگیرد. خب آقای قاضی شما فکر میکنید من با این مرد خوشبخت میشوم؟ من تا دو سال قبل از خواستگاری داشتم عروسک بازی میکردم، یکی یکدونه خانواده بودم. اما آنقدر مادرم در گوشم خواند که خام شدم و بله را گفتم. کلاً از خواستگاری تا عقدمان دو روز هم طول نکشید...»
قاضی رو به او گفت:«ازدواجتان که ظاهراً عجولانه بوده، بهتر است برای طلاق عجله نکنید.» بعد رو به مرد جوان کرد و ادامه داد:«شما هم مثل اینکه از وظایف یک مرد متأهل اطلاعی نداری. وقتی درآمد و شغلی نداشتی چرا به خواستگاری رفتی؟»
سارا باز هم به میان حرف قاضی پرید و گفت:«آقای قاضی، من که نگفتم خانه و ماشین برایم بخرد. اما اصلاً آه در بساط ندارد. همین هزینه 160 هزار تومانی باطل کردن تمبر را هم من دادهام. مثلاً شوهر من است... اما تا حالا حتی یک دانه بستنی هم برایم نخریده...» بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، ادامه داد:«اصلاً دوستش ندارم. از اول هم دوستش نداشتم...» امید هم زیر لب گفت:«من هم همین طور...»
قاضی رستمی. لحظهای سکوت کرد و آنگاه دستور داد زن و شوهر جوان به مشاور مراجعه کنند و نتیجه را بیاورند تا در هفته آینده رأی لازم را صادر کند.
در آن لحظات مادر سارا پشت در اتاق دادگاه منتظر بود تا از تصمیم دادگاه باخبر شود. دخترش هنوز داشت در مورد عروسکهای دو سال پیش و درسهای دانشگاه امروزش حرف میزد. امید هم در ناامیدی به زندگی مشترکش فکر میکرد و به پرندگان روی درختها نگاه میکرد که سبکبال از این شاخه به آن شاخه میپریدند.