توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 186214
چرخِ فلک؛ 12 اردیبهشت 92
توضیح: این بخش، بهانه ای است برای همکاران الف و دوستان دور و نزدیک آن که در یادروز مناسبت ها و رخدادها، واگویه هایی بنویسند... و البته الف را یاری کنند تا رخدادهای فراموش شده را بشناسد و به یاری مخاطبان الف، تقویم بخش چرخ فلک، روز به روز کامل تر بشود.
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۲ ساعت ۰۱:۴۵
پنجشنبه ۱۲ اردی بهشت/ ۲۱ جمادی الثانی/ ۲ مِی

* مناسبت های سال خورشیدی
۱- شهادت‌ استاد مطهري‌- ۱۳۵۸

بلند تا دوازده
بابا برای این تاقچه، نشانه گذاشته بود.
قرار من و بابا این بود که تا قدّم به تاقچه نرسیده، حق برداشتن آن چند جلد کتاب را نداشتم.
کتابها را بابا چهار سال پیشترش خریده بود.
در روز خرید کتابها، من هم کنار بابا بودم... دستم را در دستش گرفته بود و آرام قدم برمی داشت تا همپای من باشد.
تاکسی ها، آدمها و خیابان ها را خوب نگاه می کردم...
پیرمرد آلوچه فروش و گاری دستی اش... پسرک سیاه پوشی که مدام عطسه می کرد و خودش به عطسه اش می خندید... زنی که چادرش را محکم گرفته بود و ویترین مغازه های راسته کتاب فروش ها را به دقت نگاه می کرد... و مردی که دو کیسه از دو دستش آویزان شده بود و پُر از کتاب بودند.
بابا، گشت و گشت و مغازه ای را که جستجو می کرد، پیدا کرد...
مغازه ای با ورودی کوچک و انتهایی نامعلوم... انتهایی که می دانستی به انباری جایی می رسید و مدام دوستش داشتی تا انتهایش بروی.
نمی دانم چطور طاقت آورده و قرار بابا را نشکسته بودم... صدبار پیش آمد که بابا نبود و می توانستم صندلی دسته چوبی را زیر تاقچه بگذارم و کتاب را بردارم.
یک سال بعد، دوازده ساله بودم... از کمی پیشتر هم می توانستم کتاب را بردارم اما با خودم قرار گذاشته بودم تا وقتی تاقچه، مطابق چشمهایم نرسد، کتاب را برندارم.
کتاب را برداشتم... کتاب خاطرات استاد.
برداشتم.
خواندم.
دوازده ساله گی اش را مرور کردم.
دوازده ساله گی اش روزی بود که خواندن درسهای حوزه علمیه مشهد را آغاز کرده بود...
کتاب را ورق زدم... خواندم و خواندم...
حالا... سامان، پسرم زیر همان تاقچه ایستاده و چشم انتظار است دوازده ساله بشود.
نوید حسینی زاده

۲- انتشار هفته‌ نامه‌ قيام‌ ايران-‌ ۱۳۲۲
۳- درگذشت‌ غلامحسين‌ رهنما، معاون‌ دانشگاه‌ تهران‌- ۱۳۲۵
***
علم هیأت
سلام!
نمی دانم اگر باز گذارت به اینجا می افتاد، چه حالی می شدی.
ما زمینی ها، آرزوهای بزرگی داریم که «باور» کرده ایم به یک حرکت موافق یا مخالف سیاره تو یا ستاره های همسایه سیاره ات وابسته است.
راستی شازده کوچولو!... پسرک دوست داشتنی!... حال گلت خوب است؟
ما زمینی ها، گلهایی داریم که خیلی زود، فراموش شان می کنیم.
می گویند دعای بچه ها با دعای بزرگترها متفاوت است... زودتر اجابت می شود.
می شود دعا کنی ما زمینی ها یاد بگیریم بیشتر نگران گلهای خانه هایمان باشیم؟
راضیه محمدپور
*
۳- نخست‌ وزيري‌ دکتر محمد مصدق-۱۳۳۰
۴- گشايش راه آهن تهران – مشهد(۱۳۳۶)
***
دو برادر
می دونی؟... تو دیگه شورش رو درآوردی...
می دونی چندسال بود که آرزوی همچین روزی رو داشتیم؟!... ها؟... می دونی؟...
معلومه که می دونی. مگه می شه که ندونی.
یا همه اون روزا رو به من دروغ می گفتی که دوست داشتی همچین روزی برسه... یا این که حالا خوشحالی و این اخمِ در هم رفته ت دروغه... ها؟... دروغه؟!
باشه مهم نیست... اصلاً برای من فرقی نمی کنه که برادرم اینجوری اخماش رو تو هم کرده و همچین روز بزرگی رو خراب می کنه...
اصلاً برای مهم نیست که اینجوری لَم دادی رو زمین و هیچ توجهی به من نمی کنی...
برای من فقط این مهمه که من و تو، بعد از این همه سال «رِیل» آهن بودن و آرزوی مشهد داشتن، بالاخره به یه تقاطع رسیدیم و تونستیم دست هم رو بگیریم!
محمدجواد عابدیان
*
۵- انفجار دفتر مجله‌ اين‌ هفته-‌ ۱۳۵۱
۶- آغاز پانزدهمين‌ و شانزدهمين‌ جشنواره‌ فيلم‌ هاي‌ آموزشي و تربيتي- ۱۳۶۴
۷- روز معلم‌- ۱۳۷۳

***
طلب حلالیت از معلمان
درین نامه از آن استاد عالی...
که جایش در کلاس ماست خالی...
حلالیت بخواهیم و بدانیم...
که تخم عذرخواهی می نشانیم
همان روز نخست درستان بود...
که بیرون آمد از کیف شما دود
دوتا بودیم و کبریتی کشیدیم..
به جز کیف شما چیزی ندیدیم
دو روز بعد از آن هم شوخی ما...
همان میخ درشتِ صندلی ها...
دوباره مایه شرمنده گی شد
برای ما که درس زنده گی شد!
دو هفته بعد از آن، «گِل بود در چای»
... و آن «شلوار و رنگ زرد ویترای»
سه هفته بعد از آن هم «پنچری» بود
و «سوسک و بربری» هم آخری بود
اگر یادم بیاید، چندباری...
نوشتم روی ماشین، یادگاری
یکی هم «برگ ترحیم» شما بود
که خندیدیم... اما نابجا بود
دوباره یادم آمد!... کار ناصر:
کت چرم شما و تیغ کاتر
یکی هم که مدام آواز می خواند...
ته کفش شما آدامس چسباند
خلاصه بگذریم از حرف ناجور...
از آن «شیرقهوه با یک بسته کافور»...
«گذشته» رفته و آینده مانده
کسی تقدیر فردا را نخوانده
شما در خانه ای... ما پشت کنکور
الهی چشم بد از عمرتان دور
بیایید و درین زیبایی عید...
به جان بچه ها ما را ببخشید
شما آقا و خوب و مهربانی
اگر چه سخت باشد، می توانی!
مصطفی گرگانی
*
* مناسبت های سال قمری
۸- رحلت عالم رباني، آيت‏اللَّه سيد محمد حسن ميرجهاني- ۱۴۱۳
***
سیصدسال
- تا تو رفتی روستاتون و برگشتی، هزار جور اتفاق اینجا افتاد مرتضی!
جات خیلی خالی بود...
ببین ماجرا از اینجا شروع شده که سیصد سال پیش، دوره حمله افغانا به ایران، دو برادر سیّد اصفهانی به اسم میرجهان و میرعماد از جایی رد می شده ن که می بینن دو تا افغانی مزاحم یکی از خانمای ایرانی شده بوده ن...
اونا هم با افغانیا درگیر می شن و تو درگیری یکی از او افغانیا کشته می شه و اون یکی هم فرار و خبر رو تو شهر پخش می کنه...
اون دوتا برادر هم از شهر فرار می کنن و می رن به منطقه جَرقویه اصفهان و «سید»ی خودشون رو پنهون می کنن.
اِنقدر اونجا مونده ن که اقوام بی خبرشون گمون کرده ن اونا گم شده ن و به خیال کشته شدن شون، حتی اموال شون رو هم بین ورثه شون تقسیم کرده ن!
تا این که سالها بعد، به دوره همین حسن آقای میرجهانی رسیده و خود حسن آقا افتاده دنبال ماجرا...
تا همین هفته پیش که بالاخره با کمک آیت الله بروجردی و تأیید آیت الله مرعشی نجفی، معلوم می شه که حسن آقا، «سیدحسن» آقاست!
حالا هم اگه دیر بجنبی، به جشن آیت الله بروجردی که برای این اتفاق گرفته، نمی رسیم...
فکرش رو بکن!
تا همین دیروز، آسدحسن عمّامه سپید می بست و از امروز، عمامه ش مثل باقی سیدا، مشکی می شه.
سعید رستمی
*
۹- درگذشت محسن بن علي تَنوخي از اديبان مشهور- ۳۸۴
۱۰- بازگشت امیرمؤمنان از جنگ جمل
۱۱- وفات ام کلثوم دختر امیرمؤمنان، چهار ماه پس از بازگشت اسیران عاشورا به مدینه


* مناسبت های سال میلادی

۱۲- روز جهاني آزادي‌ مطبوعات‌
۱۳- آغاز حمله‌ مشترک‌ آلمان‌ و اتريش‌ به‌ نيروهاي‌ روسيه‌، در منطقه‌ گاليسي لهستان-‌ ۱۹۱۵
۱۴- پايان‌ فعاليت‌ سنديکاي‌ آزاد کارگري‌ آلمان‌- ۱۹۳۳
۱۵- پناهندگي هايله‌ سلاسيه، امپراتور اتيوپي با خانواده‌ خود به‌ خليج‌ عدن‌(منطقه‌ تحت‌ حمايت‌ فرانسه‌)- ۱۹۳۶
۱۶- نيروهاي‌ روسي برلن‌ را اشغال‌ مي کنند- ۱۹۴۵

***
کوچه برلن
ایهاالناس، بشنوید از من...
بهترین جاست کوچه برلن!
کوچه آشنای دیرینی ست
مرد، یک باشد و هزاران زن
از سر کوچه تا تهش بروی...
مشتری آمده هزاران تن
لابه لای مغازه های همه...
از زمین رُسته میله آهن
کاسبی مشهدی سر کوچه ست
جنس جور مغازه اش: پِرهن!
آخر کوچه هم سفارت «آل...
مان» آن، جا نمی شود اصلن (اصلاً!)
نه درختی و شاخ شمشادی...
پیش پا، خالی از چنار و چمن
جنس اعلا نمی شود پیدا...
تو بیا و مدام زور بزن!
البته باز حرف من این است:
بهترین جاست کوچه برلن!
هادی کریمی
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.