شاهین رحمانی سردبیر پیشین ایران ورزشی و عضو ایرانی ای اف سی درباره عطا بهمنش نوشته است.
براي من كه در هفت سالگي زندگيام انقلاب شد، عطا بهمنش اسمي بود كه در خانواده، مهمانيها و كوچه و خيابان دهان به دهان ميپيجيد ولي فرصتي براي شنيدن گزارشاش يا خواندن مطالباش نبود.
صداي او را ميشد اما با چند بازي فوتبال كه احتمالاً به انتخابي يا جام جهاني 1978 يا مثلاً مسابقات كشتي بر ميگشت در خاطرات كودكي نگه داشت اما نه چيزي بيشتر.
او سالهاي سال بدون اينكه بدانيم چرا، حق كار در صدا و سيما نداشت. الان كه به ويكيپديا نگاه ميكردم ديدم كه او اولين گزارشگر زنده ورزشي راديو در ايران بوده. ولي نديدم كه چرا سالهاي سال از آنچه عشقاش را داشته محروم بوده. اما اينها از محبوبيتاش كم نكرد. از ديدگان رفت اما از دلها نرفت.
اولين ارتباط حرفهاي من با او زماني بود كه نادر داوودي مدير مسئول و همه كاره مجله تماشاگران در سال 1998 كه به من ميدان داده بود و سردبيرم كرده بود كه بايد پيگير دريافت ماهيانه مطالب آقاي بهمنش ميشدم تا به شكلي تاريخ ورزش در راديو ايران جايي ثبت شود.
بعدها در هفته نامه تماشاگران، دو روزنامه ديگر و بالاخره در ايران ورزشي سعي ميكرديم با چاپ مطالب و عكس بهمنش پرستيژ صفحات ورزشي و نشريه را حفظ كنيم.
كار كردن با بهمنش سخت بود. بهانه ميگرفت و لج ميكرد، گوشي را ميگذاشت و تهديد ميكرد كه ديگر جوابمان را نميدهد. ما هم سعي ميكرديم احترام پيرمرد را نگه داريم. وقتي ميآمد دفتر، از روي صندليهايمان بلند ميشديم تا او روي بهترين صندلي بنشيند. مطالبش را با دقت حروفچيني و بازخواني ميكرديم كه دلخورش نكنيم و توي دردسر نيفتيم. اما دوستش داشتيم و اسمش را هميشه برجسته نگه ميداشتيم. او نوشتههاي تكان دهندهاي نداشت اما اسمش فراتر از اين مسائل بود. ابهت او باور ما بود.
پيرمرد لجباز. وقتي فكر ميكردي با همين لجبازيها سالها شيفتگي به راديو و تلويزيون را فداي غرورش كرده و سرش را كج نكرده بود جلويش خبردار ميايستادي. ديسيپلين احترام برانگيزي داشت.
خبرنگار ورزشي كه انگليسي بلد بود، زندگي شرافتمندي داشت، شيك ميپوشيد، يكي از بهترين جاهاي تهران سكونت داشت، بچههايش فارغالتحصيل اروپا بودند، سري در ميان سرها داشت و مهمتر از همه مغرور و لجباز بود. چند خاطره من از او مال وقتي است كه داشتم از زندگي علي پروين براي مجله انگليسي زبان فوتبال آسيا گزارشي تهيه ميكردم. و با روايتي روبهرو شدم كه ماندگار شد. در محله عارف يكي از مغازهداران برايم تعريف كرد كه «علي را عطا بهمنش علي پروين كرد. وقتي در گزارش يكي از بازيها گفت اين جوان شماره 7 با كفشهاي چيني را به خاطر بسپاريد».
بعدها يكبار هم براي مصاحبه مطبوعاتي به فدراسيون فوتبال رفتم. سال 2002 به دفتر فدراسيون در خيابان عباس آباد. صفايي فراهاني پشت ميكروفون ناگهان استعفايش را اعلام كرد، بعد پيرمرد از ميان جمع با صدايي بلند صداي صفايي را قطع كرد و گفت: «ما ازت ميخوايم كه اين كار رو نكني». انگار وزير ورزش بود كه داشت دستور مي داد. صدايش جذبه خاصي داشت. باز گفت:«من دوباره ازت ميخوام محكم بايستي و از اينجا نري».
بعدها بهمنش برايم تعريف كرد كه صفايي خسته شده بود. به من گفت كه يكبار صفايي فراهاني را به يكي از برنامههاي تلويزيوني جام جم دعوت كرده بوده و... «بعد از برنامه به من گفت، بهمنش خسته شدم، خستهام كرده اند... اشك تو چشاش جمع شده بود».
يكبار هم فكر كنم انتخابي كشتي جهاني بود. احتمالاً سال 2005. آخرين مسابقه انتخابي بين پژمان درستكار و مجيد خدايي. اين مسابقه براي من و همكارانم در ايران ورزشي خيلي حساس شده بود. ما با مجيد خدايي سمپات كرده بوديم و بدجوري ميخواستيم پشت پژمان به خاك ماليده شود.
بهمنش را يك جوري راضي كرديم با ماشين بريم دنبالش، بعد ببريمش سر مسابقه در مجموعه انقلاب و از او بخواهيم كه گزارش مسابقه را بنويسد. براي مطلب يك نشريه. وقتي رسيديم سر تشك، چند نفر سريع برايش صندلي آوردند تا درميان همه كساني كه ايستاده تشك كشتي را دوره كرده بودند، گوشه تشك روي صندلي بنشيند. پژمان بازنده شد.
پيرمرد آمد بيرون، نشست روي جدول خيابان و همانجا مطلبش را نوشت. بعد انگشتاش را روبه من كرد در چشمهاي من زل زد و گفت اون پژمان خيلي زبله! با اون لهجه و صداي خاصش. يكبار هم گزارشاش قبل از بازي انتخابي جام جهاني 2006 و بازي ايران در كرهشمالي بود. به خاطر سفر 30-35 سال قبلش به كره شمالي. كه بالاخره تيتر مطلب شد «سفر به فندق در بسته». خيلي حال كرديم. آخرين و اما ماندگارترين نكته بهمنش برايم حدود 2-3 سال پيش بود كه يكي از دوستانم از تهران و پشت تلفن تعريف كرد كه او براي مصاحبه به ايسنا رفته و گفته من ديگر عمر سازندهاي ندارم..... . «عمر سازنده» حالا شده يكي از چيزهايي كه مرتب در اين سالها يادم ميآيد و فكرم را مشغول ميكند. در كنفدراسيون پشت ميزم سر كار، در ماشين و پشت شيشه هواپيما، در اين فرودگاه و آن فرودگاه. كنار زمين در استاديوم يا زماني كه با شخصيتهاي بزرگ دنياي فوتبال برخوردي دارم.
چند روزپیش، وقتی این یادداشت را نوشتم پدرم از ایران تلگرام كرد و گفت خبر درگذشت بهمنش تكذيب شده. اما حالا پيرمرد لجباز حرف آخر را زده است. برای همیشه چشمها را بسته است.
خيلي دوستش داشتم.