توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 451979
به دنبال کفش های مکاشفه/ با یاد و خاطره احمد عزیزی
اکبر نبوی/ 17 اسفند 95
تاریخ انتشار : سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۴۳
هنگام که پیوستِ «جان» و «حال» کلام باشد و واژه های بیخ گوش هم خوابیده ریشه در حال ( و نه قال) داشته باشند و جان، خود را در وحی متنزل، یعنی که شعر، بنماید و گوشه ای از پرده ی حجاب را به کناری نهد و جمالِ کلمه خود را به صد ذوق و شوق و کرشمه متجلی سازد، یکی از باشکوه ترین جلوه های وحدت عالم رخ می نماید و جهان کثرت، ترانه خوان و سرمست، در آغوش وحدت خواهد آرمید.

جان، پیشاهنگ عشق است و عشق، عاشق جان و این هر دو، حیرتی در جان آینه می کارند که جز خورشید از قلب آینه بازنمی تابد و جز شرحه شرحه پردیس و پرنیانِ «روح» از چشم روشن اش، بر دامان خسروان شوریده در نمی غلطد. و این، تازه اول عشق است و آغاز درپیوستن به میکده و شراب و سرمستی.

ما خود، بُتیم که بتگر با عشق تراشید و پرداخت و در نگریست و آنگاه ندای تبارک اش در گوش هستی پیچید و فرشتگان را در تماشای چنین بُتی به حیرت و شگفتی و رشک واداشت. انگار که بتگر می خواست از وجود «توتمی» بسازد برای بلا و ابتلا و عشق و عاشقی.

پس، بلا و ابتلا چشمه شد و جوشید و در جان انسان جاری. یک نفس. بی آنکه دمی بیاساید. دریا شد با امواجی بلند و ساحل شکن. کویر شد و جانِ تنهایی و سکوت و رمز و راز. بالای قله ها شد و راه نفسگیر برشدن. سراب شد چشمانِ تماشا و تشنه را برای فریب. رزمگاه شد برای پالودن گوهر جان. حرا شد برای میلاد جانِ جهان و جهانِ جان.

کوچه شد گریان بر دری آتش گرفته. چاه شد شنوای دردِ دل حقیقتِ تنها. کربلا شد و کربلا شد و کربلا شد که جانِ بلا و ابتلاست که مغز استخوان بلا و ابتلاست و مظهر تام و تمام عشق و عاشقی و عشق ورزی. و جلوه ی با شکوه تجلیِ حقیقت در خون. ذبح عظیم. خدای شکفته بر سر نیزه های بیقرار و خونفشان.

و همه ی اینها در جان احمد عزیزِ جان، درنگ و بازتابی یکه داشت. او مردی شد گریخته از بلا و آویخته به دامان ابتلا. پس، شتابان و بیقرار، چونان آتشفشان خروشید و جوشید. توتمی عاشق. خاستگاه اش «ملکوت تکلم». پیوستِ حال اش قلم و کلام. و قلم و کلام هر دو ریشه در عشق و سرمستی دوانده و نوشان و بارور و بارآور.

با «کفشهای مکاشفه» اش در وادی حیرت قلندروار و خرامان، به دنبال حقیقتِ خود سر می زد به حرا، گوشه ای می نشست و گوش می سپُرد به آوایی که هنوز در جان سنگ ها جاری است. می رفت به کوچه ای در مدینه و سر بر دیوار می نهاد و به دری که می سوخت، که می سوخت و می سوزاند، چشم می دوخت و می گریست و در بغض سنگین خویش از «یاس» می سرود. از «یاس کبود». از «ولایت» تنها و غریب در میان امواج کرکسان تماشا. سپس آشفته و آسیمه سر می دوید تا خانه ی مظلوم مدینه که پاره های جگرش در تشت خیانت و رسوایی همسر و همراهان نااهل اش می جوشید. بر زمین اش می زد اینهمه درد و رنج. گریبان می درید و دوباره از بلا به ابتلا آغاز سفر می کرد. و می رفت. و می رفت. تا کربلا. و می ماند. انگار که یکی می شد با خاک و خون. با خون و خاک. و می ماند و از زبان »ملکوت ترنم» مرثیه می خواند. حماسه می خواند. عشق را می سرود. خون خدا را می ستود.

و گذشت و گذشت. آن مرد گدازان که بیقراری اش را فرشتگان نمی توانستند دید. بی تاب شان می کرد، در روزه ی سکوت فرو رفت. شاید که زبان گفت و گویی از جنس دیگر را برگزیده بود. زبانی که فقط با «او» باید سخن گفت. شاید که می خواست حتی از حجاب واژه و شعر نیز در گذرد. که برای با «او» گفتن و شنیدن، هر حجاب و پرده ای را باید از میان برداشت. که هر پرده می تواند آتش جدایی را دوباره شعله ور سازد و دوباره طوق هبوط را بر گردن بنهد.

عزیزیِ جان در این نه سال سکوت چند دفتر از کفشهای مکاشفه سرود، چند فصل از روستای فطرت را زمزمه کرد و چند کتاب جدید از ملکوت تکلم را با «او» خواند؟ و چه گفت و چه شنید؟ خودش می داند و او. اما ما چه کنیم که در حسرت دریغ ندانستن و نخواندن دفاتر شهود و سلوک عزیزی درمانده و وامانده ایم؟ ما چه کنیم که سرودهای سرمستی اش را فقط تا سال هشتاد و شش شنیده ایم؟
***
جان، پیشاهنگ عشق است و عشق، عاشقِ جان و این هر دو، حیرتی در جان آینه می کارند که جز خورشید از قلب آینه بازنمی تابد و جز شرحه شرحه پردیس و پرنیانِ «روح» از چشم روشن اش، بر دامان خسروان شوریده در نمی غلطد. و این، تازه اول عشق است و آغاز درپیوستن به میکده و شراب و سرمستی.

اکنون احمد عزیزیِ دِردانه، این شاعر «جان» و «حال» که در جهان خاک تشنه و بیتاب عالم «وحدت» بود و از آن جهان رهآوردهایی ناب و سِکرآور نیز به ارمغان آورده بود، سفرِ «شدن» را در لبخند به فرشته ی مرگ آغوش گشود و غرق در کرشمه ی ساقی، مینای جسم بشکست و مست و مدهوش به معشوق در پیوست.

او در هودجی پوشیده از پرنیان سبز و سپید «ولایت» به این سفر بی پایان رهسپر شد و نیک می دانم که بر سفره ی مولای اش علی علیه السلام متنعم است.

 
 
کلمات کلیدی : احمد عزیزی+شاعر انقلاب+ درگذشت+اکبر نبوی
 


نظراتی كه به تعميق و گسترش بحث كمك كنند، پس از مدت كوتاهی در معرض ملاحظه و قضاوت ديگر بينندگان قرار مي گيرد. نظرات حاوی توهين، افترا، تهمت و نيش به ديگران منتشر نمی شود.