توصيه به ديگران
 
کد مطلب: 224056
لحظه های ماندگار
بخش تعاملی الف - محمدرضا جدیدی
اشاره: مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های بینندگان الف است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. بینندگان الف می توانند با ارسال یادداشت خود، مطلب ذیل را تایید یا نقد کنند.
تاریخ انتشار : جمعه ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۳۵
بعد از ۲۲ سال هنوز نتوانسته ام فراموش کنم. با این که فقط یکبار او را دیدم. آن هم برای چند ثانیه. موقعی که چند نفر حلقه اش کرده بودند.

پائیز سال ۷۱ بود و من دانشجوی میهمان دانشگاه علم وصنعت. ترم آخر دوره لیسانسم بود و ترجیح داده بودم این نیمسال آخر را برگردم تهران.

زیاد دانشگاه نمی ماندم. چند تا از همکلاسی های دبیرستانی ام هم علم و صنعتی بودند اما اکثرا تنها بودم.

یک بار که داشتم از پله های دانشکده پائین می آمدم، توی محوطه جلوی دانشکده دیدم چند نفر از بچه ها ی دانشجو دور هم جمعند. دور هم که چه عرض کنم تقریبا واضح بود همگی دور یک نفر جمع شده اند. با قد رشید و چهره ای متبسم. از کیف زیر بغلش معلوم بود دانشجو است اما سنش به ما نمی خورد. شک نکردم که باید از بچه های چنگ باشد، شاید هم فرمانده دسته یا گروهانی بوده که بچه ها اینطور دوره اش کرده اند. معلوم بود بچه ها خیلی قبولش دارند.

داشت حرف بچه ها را گوش می کرد. همینطور که آرام از کنارشان رد می شدم نگاهمان به هم گره خورد. فقط چند لحظه. چه کار می توانستم بکنم؟ نه او مرا می شناخت و نه من اورا. پس بی هیچ واکنشی به راهم ادامه دادم. اما نمی دانم چرا احساس عجیبی نسبت به او پیدا کردم. همین چند ثانیه کافی بود تا تاثیرش را بگذارد. درست مانند نوری که در عرض چند ثانیه روی فیلم عکاسی اثر می کند. اصولا میزان تاثیر به مقدار آشنایی بستگی ندارد، به " شدت وجود" بستگی دارد. در عالم ماده همه وجود دارند اما بعضی ها با وجودترند.

شش ماه بعد شناختمش. وقتی که آوینی شهید شد. عکس ها که منتشر شد دیدم فردی که همراه شهید آوینی در فکه به شهادت رسیده است همانی بود که در دانشگاه علم و صنعت دیده بودمش. شهید " سعید یزدان پرست ".

بعد ازگذشت پنجسال از پایان جنگ، در فروردین سال ۷۲ در جستجوی پیکر شهدا در منطقه فکه، به آرزوی خودش رسید.

اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
 
کلمات کلیدی : محمدرضا جدیدی